نتایج جستجو برای عبارت :

پستی که هفته پیش نوشتم اما منتشرش نکردم! :)

پیش نوشت:
قال شکیبا: "روزنوشته" اسم بدی برای وبلاگیه که بیشتر از یک ماهه آپ نشده.
...
هر از گاهی آمدم این جا و نوشتم.هر چی شد نوشتم.جملاتی -به گمان خودم- با معنی که نصف بیش‌ترش بازتاب حس لحظه ای بود. انگار از وبلاگ -آن طور که حقش است- استفاده نکردم.بیش‌تر گونه ای شبیه یک صفحه ی اینستاگرام شد که جملات آبکی‌ش پشت عکسی پیدا شده از google images پنهان نشده اند.
چند هفته ست که همان آثار هم از بنده پدیدار نشد. این اتفاق هم‌زمان با کنار گذاشتن کتاب و روی آوردنم
یه مطلب نوشتم...
کمی طولانی شد اما انصافا تا حالا طولانی تر از این هم زیاد نوشتم...
نمیدونم چرا بیان منتشرش نمیکنه... هر هشدار میده "خطای داخلی سرویس دهنده"
همون مطلب رو به 4 مطلب تقسیمش میکنم منتشر میکنه...
کسی نمیدونه چرا اینطوریه؟
حتی به سه قسمت هم تقسیمش میکنم منتشر نمیکنه...
نمیدونم بیان بهم ریخته...
علائم نگارشی ای تایپ کردم که این هشدار رو میده...
نمیدونم...
 
از اون دوشنبه لعنتی... 
برات نوشتم چیزی شده دیشب ساعت دو شب تماس گرفته بودی ؟ 
- نوشتی : ببخشید خواستم بزارم گوشیم رو تو جیبم دستم رفت روش 
نوشتم فدای سرت فقط نگران شدم 
نخوندی !! 
بازم نوشتم نخوندی !!!! پرسیدم قهری ؟ نوشتم این ادا اطفارها چیه ؟ تو که میدونی فردا امتحان دارم ؟؟؟
نخوندی !!؟ 
نوشتم نگرانم !! نخوندی !! نوشتم تو رو خدا یه چیزی بگو ...
نوشتم و نوشتم و کل روز رو نوشتم 
دیگه شکی نداشتم یه اتفاقی افتاده 
من تو رو میشناسم ! تو آدمی نیستی که روز ق
این چند روز هفتاد تا یادداشت به یادداشت‌های گوشیم اضافه شده. الآنم نوشتم و نوشتم و نوشتم و  کپی کردم بعد که خواستم بفرستمش اینجا. نشد. هر چی نوشته بودم نیست و نابود شد. شاید نباید می‌نوشتم اصلا به خاطر همین دوباره نمی‌نویسمش. 
 
چه سینه سوز آه‌ها که خفته بر لبان ما
هزار گفتنی به لب اسیر پیچ و تاب شد 
 
یک هفته لیلی را بردم playgroup ولی چک نکردم. رفتیم کلاس ورزشی، همه‌ی بعد از ظهرها خوابیدیم و من چک نکردم. برای صابر تولد گرفتیم، گل خریدیم و کیک، ولی چک نکردم. هر شب قبل ساعت ده خوابیدم و چک نکردم. 
چک نکردم، نه این‌که اولویتم نبود، نه این‌که وقت نشد، فقط برای این‌که آنقدر خسته بودم و ضعیف که می‌دانستم رویارویی با واقعیت را تاب نمی‌آورم، پس در خیالم بافتم که همه چیز خوب است و چک نکردم. 
یک هفته را در غار تنهایی گذراندم، به خانم کریستین خبر ندا
تو کلاس تربیت مدرس طرح کلی که برگه نظر سنجی دادن، من برگه رو پر نکردم و پایینش تو قسمت توضیحات نوشتم که من چطوری برگه رو پر کنم وقتی که مهد‌کودک همش تق و لقه و من تمرکز ندارم برای دقت تو کلاس و ... و اینکه چقدر بدن درد می‌گیرم بعد از جلسات به خاطر بغل گرفتن بچه و ...
ولی اگر می‌دونستم آقای کاف برگه‌ها رو می‌خونند هیچ‌وقت اون حرفا رو نمی‌نوشتم. آخه آقای کاف یه جور نچسبی هست و نمی‌دونم چرا ازش خوشم نمیاد. تازه همون موقع که برگه رو نوشتم اصلا حواس
اگر نظر نگذاری ، انتظار نظر دارند. 
نظر بگذاری ، میگند چرا تبلیغ وبت میکنی؟ 
اگر دنبال کنی و نگی ؛ میگند چرا نمیگی ما حواسمان نیست.
دنبال بکنی و بگی ؛ میگند : این روشها منسوخ شده ، برو. 
این حرفها یعنی خفقان ، دیکتاتوری 
اگه نظر منرا تبلیغ میبینی با آن دیده ی عقب ماندت! منتشرش نکن. حذفش کن. 
در ضمن : یعنی نمی خواهید ردپایی از خواننده برای شما باقی بماند.؟؟؟ 
بجای جروبحث ، همین حالا نظرات منرا که با تهمت تبلیغ معرفی میکنی! حذفش کن ، از انتشار درش ب
حالم از صبح بده...تهوع یک لحظه ولم نکرده..دلم آشوبه..واسه ی مدت اصن نمیدونستم اسپریهام کجان..الان ی هفته اس اصن نمیتونم ازشون دور شم..این نفس تنگیه هیچ جوره خوب نمیشه..حتی نوشتنم حالموخوب نمیکنه..از صب صدبار نوشتم و پاک کردم..از صب دست ب هرکاری زدم نصفه مونده..ب خودم اومدم دیدم هیچکاری نکردم و دارم اشک میریزم..اینقد همه جا بغضمو قورت دادم..گلودرد داره میکشدم...لعنت...دلم ی دل سیر گریه میخواد...
 
+چی شد ک آدما اینقد پست شدن؟؟
هستی خدا؟؟!!
« آره، پارسال یکی از دغدغه‌های دم عید من همچین چیزی بود. این که تعطیلات عید تموم بشه و اون رو ببینم. امسال دغدغه‌م اینه که وقتی این تعطیلات چند هفته‌ای تموم بشه، کیا رو ممکنه دیگه نبینم؟»
+ این آخرین جمله‌ی پست قبلیمه که به دلایلی خصوصی منتشرش کردم. گرفتن رمز برای عموم آزاد است!
حقیقتش حالا که اینستا و تلگرام و توییترم بلاکه:( دلم میخواد اینجا بیشتر حرف بزنم. حرف خاصی ندارم. ولی همش اینجا رو باز میکنم و از کامنتای شما ذوق میکنم:)
مرسی که همچنان هستید و میخونید. 
امروز از صبح کسلم! ساعت ۱۱ به زور بیدارم کردن! و تنها کاری که انجام دادم، خوندن مثلث فمورال و اجزاش مثل شاخه های شریان و عصب فمورال بوده:/ این هفته باید آناتومی اندام رو تموم میکردم ولی حتی اندام فوقانی رو شروع نکردم:/ و اندام تحتانی رو هم حتی نصف نکردم:| . فیزیولو
پرده اول ـ شروع مجدد:
یک مدت طولانی بود که نمی‌نوشتم و دلیل خاصی هم نداشت. یادم نمی‌آد که آخرین باری که نوشتم کی بود و اینو از پست آخر هم نمی‌شه فهمید چون چند وقت پیش بود که اومدم و یک تعداد زیادی از پست‌ها رو پاک کردم و پست آخری که الان مونده برای ۲۹ اسفنده.
ادامه مطلب
اتفاقی اومدم پست سرآغازو خوندم . خندم گرفت .نوشتم اینجا به راحتی و با فراق بال صندوقچه ی دلم را باز میکنم و از هرچه بخواهم مینویسم . ولی تو این دوماه بعد از گزاشتن اون پست هیچ پستی نزاشتم چه برسه که بخوام صندوقچه ی دلمو باز کرده باشم . هربار میومدم یه چیزی منتشر کنم میگفتم نه ، ولش کن ، این مال خودمه نباید به کسی بگم . نمیدونم مشکل چیه . شاید من خیلی درونگرام .تو اون پست نوشتم اینقدر مینویسم و مینویسم چون عاشق نوشتن هستم . اونوقت تو این دو ماه خیلی
ﻣ ﻮﻨﺪ ﺷﺸﻪ ﻫﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘ ﺭﻭ ﺷﺸﻪ ﺑﺨﺎﺭ ﺮﻓﺘﻪﻧﻮﺷﺘﻢ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺮﺴﺖ ...
 
 
 
ﻪ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﻧﻮﺷﺘﻢ : ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺮﺴﺖ !
ﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﻪ ﻧﻮﺷﺘﻢ : ﺳﻼﻡ، ﺧﻮﺑ ﺷﺸﻪ؟ ﺑﺎﺯ ﺮﺴﺖ !
ﻓﺮ ﻨﻢ ﺍﻓﺴﺮﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﻮﻭﻧﻪ
 
برای میم نوشتم: «فکر می‌کنم بهتره تمومش کنیم. به زور نمی‌شه.» دو نقطه‌ ستاره فرستاد. بعد دو نقطه دو ستاره فرستاد.
چیزی نگفتم. چند بار رفتم تو چت‌باکسش و چند خط تایپ کردم و بعد نتونستم به «چه فایده؟» جواب بدم و پاک کردم. نوشتم که شرمنده‌ام و ناراحتم که این‌قدر بی‌فایده‌ام. نوشتم که دوست داشتم با هم بمونیم ولی من اشتباه‌ترین آدمی هستم که هر آدمی می‌تونه باهاش باشه. نوشتم فایده‌ای نداره ولی اصرار دارم بدونی دوستت دارم. و خواهم داشت. نوشتم و
من از امتحان خوشم نممیییاااااااااااااااادددددددددد کلا چهار تا درس که بیشتر نیست نمره شو می دادن بریم پی زندگیمون دیگههه 
+ هششش 
+ یه تحقیق هم مونده تازه 
+ این هفته را هفته ی تداخل بین کارهایی که دوست دارم انجام بدم و درس های مسخره ای که باید بخونم نامگذاری می کنم
× بعدا نوشت : 
شنیدین چی شد؟ نوشتم : کارهایی که دوست دارم انجام بدم 
اولین تغییر سال ۹۸ ! 
یادتونه چند ماه شدید با این قضیه چالش داشتم؟ توی همه پست ها اثرش بود
فاکنر ادعا کرده این کتاب رو ظرف شیش هفته نوشته و اصلا وقت واسه ویرایشش نذاشته و همونطوری بدون بررسیِ مجدد منتشرش کرده! دریابندری می گه مگه می شه شیش هفته روی کوره کار کنی و این کتاب رو هم بنویسی؟ مگه می شه هم عرق ریزی جسمی داشته باشی (به واسطه ی کار روی کوره) و هم عرق ریزی روح (به نویسندگی می گن عرق ریزی روح) ؟ به نظر من کسی که درست یک سال قبل از این کتاب، کتاب #خشم_و_هیاهو رو می آفرینه؛ دروغ نمی گه، یعنی اگه هم بخواد دروغ بگه نمی تونه بگه. می گن این
فارغ از قضیه ی گردنم؛ این هفته هفته ی خوبی بود
هم درس خوندم
هم سی وی نوشتم
هم وبسایت رو درست کردم
هم با زهرا یک روزشو رفتم گردش
 
بنابراین میریم که داشته باشیم یه تعطیلات سه روزه فارغ از درس و کتاب^-^
امیدوارم اونقدری پر انرژی برگردم که بتونم یه بخش دیگه به برنامه م اضافه کنم.
به اندازه‌ی یک هفته حرف دارم و به اندازه‌ی دو هفته خستگی
تازه از خونه برگشتم و هنوز فرصت نکردم خستگی ناشی از بی‌خابی یک شب رانندگی رو در کنم. 
امروز مطابق معمول خاب موندم، یک ساعت!
انقدر خوابم میاد که دلم میخاد کل آخر هفته رو بخابم ولی از همین الان کلی برنامه چیدم برای اون دو روز!
خرید، آشپزی، درس، زبان.
بعله امتحان زبانم که به بیشعورانه‌ترین حالت ممکن پیچیدمش.
سرکارم و حین پست گذاشتن تو سایت‌های شرکت، دلم پست‌های خودم رو می‌خواد.
میام و م
دعا نکردم. نه پای پنجره فولاد ، نه در روضه های اول محرم تا آخر صفر، نه پای ضریح ارباب؛ دیگر برای شفا گرفتنت دعا نکردم. دعا نکردم خوب بشوی. دیگر صبح های روز تعطیل را با صدای بهانه گیری هایت بلند نشویم. دعا نکردم مثل بچه های عادی باشی. بروی بنشینی سر کلاس های معمولی. دعا نکردم مثل بلبل صحبت کنی.
به جایش دعا کردم همینطور که هستی توانمد شوی. دعا کردم خدا کمک کند استعدادت را کشف کنیم و بفرستیمت همانجایی که باید شکوفایش کنی. دعا کردم تو هم هر چه زودتر ب
سلام 
دیروز که داشتم گوشی رو پاک سازی میکردیم...
خوب چندتا مطلب  نوشتم.گفتم.چه عجب..
هیچی امروز اونقدر سرم شلوغ شد .وقت نکردم دوباره بنویسم.
اون دو نفر پتی کار بودند.بنده منتطر نتیجه هستم..
اگر پای کار نیستید بنده پست پاک کنم.تشکر 
دوباره اون بیماری شبه!! سرماخوردگی برگشته
از صبح تب دارم و بدنم داغه
یک ساعت به یک ساعت میخوابم
بیدار میشم یکم کارهای مقالم رو انجام میدم و دوباره میخوابم
صبح ساعت یازده باید جایی می رفتم برای تعیین سطح زبان
اینجا اصلا نشد بیام بگم که اون کلاس زبانم رو ادامه ندادم
سطح کار کردن معلم زبانه خیلی پایین بود
فکر کن ی سری کلمه ها رو که استفاده می کردم می گفت معنیش چیه؟
البته بگم که معلم قبلیم پوست منو کند با لغت های سخت!!
حالا امروز رفته بودم برای ی کل
خب جانم الان واقعا خوابم میاد ولی نمیتونم ننویسم. یه جور شوق درونی منو کشوند سمت این پنل تا شاید آروم بشم.
عزیزم زندگی اونقدر ها هم که فکر می‌کنی پیچیده نیست. اگر خودت رو درگیر زندگی نشون بدی احتمالا زندگی هم باهات همراه میشه. این جمله ای بود که معین پارسال بهم گفت در جواب اینکه من بهش گفتم سطح سختی درس ها رو خودمم که تعیین می‌کنم. دقیقا بهش گفتم اگه درس نخونم درسا آسونن و اگه بخونم واقعا سختن! خب درکش سخته ولی من میفهممش به هرحال.
من یه پرفکشن
کلی هزینه کرده یه اس ام اس چندتایی فرستاده ، اولش که کلی ایران عزیز و مورد لطف قراره، بعدشم منو بابا رو که هنوز توش زندگی می کنیم :///
یعنی کاش میشد منتشرش کنم، حیف به دلایلی نمی تونم:))
+ هنوز  با بابا آشتی نکردم ولی بلاخره رکورد خودمو زدم، شد چهار روز، فردا میرم منت کشی://  خدایا خودت شاهدی ایندفعه من بی گناه بودم، ولی بازم دارم میرم منت بکشم،خودت یه جا جبران کن خوبیامو خب؟ دمت گرم :))
++ بله؟! -_- چی گفتم‌مگه :|| 
+++ هیچم رد ندادم :)))
سه شنبه اسباب کشی  کردیم  خونه جدید طبقه ۴ یه ساختمان تو یه خیابون. چی نوشتم من
همه خونه ها تو طبقه یه ساختمون تو یه خیابون هستن 
الان هم خیلی خسته ام و فردا هم کلاس دارم و دوشنبه هم امتحان دارم و من لای جزوه هامو باز نکردم جزوه هامو ننوشتم که لاشون باز کنم.
و اما پایان نامه ام که  فرستادم برا استاد دو هفته قبل و فرمودن که اصلاحیات انجام بدم قراره باز این یکشنبه براشون بفرستم خونه جدید فعلا وضعیت اینترنتش مشخص نیست.
نامه نوشتن برایم حال خوبی دارد و زیاد برای آدم‌ها نامه نوشتم، آدم‌های دور و نزدیک، آدم‌های غریبه و آشنا اما حتی یک‌بار فکر نکردم می‌توانم برای تو بنویسم شاید چون نوشتن برای تو عریانی محض نیاز دارد و من از این حجم عریانی و روبه‌رو شدن با خاکستری‌های وجودم می‌ترسیدم.بیشتر از هرکسی تو را آزار دادم و سرکوب  و انکارکردم. تو بیشتر از همه به من نیاز داشتی و من همه‌ی این مدت در برابر نیاز تو کور بودم. رنج و تنهایی کشیدی و نیاز داشتی صحبت کنیم و م
تنها دو هفته مانده.
هر روز صبح که بیدار می‌شوم و به سراغ کتاب‌ها می‌روم، بیشتر از قبل به خودم لعنت می‌فرستم و ناامیدتر می‌شوم.
به نتیجه کنکور در خرداد فکر می‌کنم، به طعنه‌های بابا، به نگاه ناراحت مامان، به خودم که هیچوقت خوشحال‌شان نکردم و باعث افتخارشان نبودم.
کنکور تنها راه نجات از این جهنم بود که خودم خراب کردم و لعنت به من.
پ.ن: به گذشته که فکر می‌کنم، می‌بینم هیچوقت موثر نبودم، بابت چیزی به خودم افتخار نکردم و پس چه سود ادامه دادن ا
دراز کشیدم روی تختم بین یه عالمه وسیله و لباس و چمدون،نمیدونم چقدر این مدت زود گذشت که سرعتشو احساس نکردم.بعد دو سه هفته از شروع ترم جدید که کلا دو هفته‌ بود برنامه کلاسامون منظم شده بود و داشتیم عین آدم میرفتیم دانشگاه،خبر اومد دانشگاه تعطیل شده و خوابگاها هم از روز ۹ام به بعد میبندن...به خاطر ویروس کرونا...همه چی یهویی حالت جدی و ترسناکی به خودش گرفت وقتی آموزش دانشکده به بچه‌ها ماسک داد و گفت امروز کلاسا کنسله تا آخر هفته. راستش دیشب خبرا
البته قبلا هم گفته بودم
ولی با توجه به واکنش ها باز هم میگم
در تمام مدت نبودن اینجا
البته صورت پست گذاشتن
من در اینستا بودم
با این آیدی dasttanak
اونجا نوشتم و پست کردم
شاید از تنبلی بود که همشو اینجا منتقل نکردم
خلاصه میخواستم بگم گذرتون اگر اونجا میفته
هست اون اکانت
دو هفته پیش، احساس می‌کردم انقدر در این دنیا کار مهمی دارم که هر روز صبح، یک لیوان لیمو عسل می‌خوردم که یک وقت سرماخوردگی های اول پاییزی زمین گیرم نکنند. با آنکه از مزه ی لیموعسل متنفرم. شب به شب برنامه‌های فردایم را مرتب در دفترچه ام می‌نوشتم و فردا، یکی یکی مربع های خالی جلوی برنامه ام را پر می‌کردم. سعی می‌کردم یک وعده نماز را در مسجد باشم، حتی اگر به جماعت نرسم. پیاده روی روزانه می‌کردم، حجم معینی آب می‌خوردم، میوه و کلم بروکلی را هم ت
من و تو هر روز حاج قاسم را می‌کشیم. من و توی حزب اللهی که ادعای مسلمانی داریم باید قبول کنیم ضعیف کار کرده‌ایم. همیشه کم گذاشته‌ایم. اگر امام حسین(ع) هم امروز کشته می‌شد، یک ماه نهایتا برایش گریه می‌کردیم و ناراحت بودیم و پست می‌نوشتیم. بعد از یک ماه که فقط دل خودمان آرام گرفت بر می‌گشتیم به رکود و ادامۀ بی‌راهه‌ای که می‌رفتیم.
ما وظایف خودمان را فراموش کرده‌ایم، هدف‌هایمان را گذاشتیم و بعد دو روز رهایشان کرده‌ایم. برای ما باید حتما حا
بعد از یکسال و شیش ماه واقعا نمی‌دونم از کجا شروع کنم و از چی بگم! 
چجوری تونستم اینهمه وقت طاقت بیارم دوری از فضای وبلاگ‌نویسی و نوشتن رو؟؟؟
دیروز اتفاقی در حین وبگردی هام، به ماهنامه جیم برخوردم.دیدم آآآآآ من یه زمانی اینجا عضو بودم و می نوشتم! نوشته هام رو یه دور خوندم .دیدم آآآآآآآمن یه زمانی می نوشتم اصلا!!! 
بعد از خوندن اون نوشته ها سری به بیان و وبلاگهای دوست و همسایه زدم...چه خاطرات و حس و حال قشنگ و شیرینی برام زنده شد...ولی اکثر بچه ها
سال قبل هم همینطور شد. در چشم بر هم زدنی سه هفته از اولین ماه سال رو هم پشت سرگذاشتیم.
یادمه قبل عید همش داشتیم روزها رو میشمردیم که چقدر طول میکشه برسیم به پیک این بیماری همه گیر -اسمش رو نبر- و اوضاع روبراه میشه.
الان دیگه یک هفته هم از اون نقطه ی پیکی که ترسیم کرده بودند هم گذشته.
الان دو ماه هست که سوار اتوبوس نشدم. من مسافت های توی شهر رو با اتوبوس جابه جا میشم.
الان دو ماه هست که اون مسیر خلوت همیشگی رو پیاده روی نکردم.
الان دو ماه هست که کتابف
پست موقت:
دوست خوب من البته که همه کامنتهات رو خوندم و پیج دوست داشتنیت رو هم خوندم  وخوشحالم که من رو میخونی مهربون من اما توی پست ثابت نوشتم کامنت ها رو تایید نمیکنم اما اکثرا به پیچ کسی که کامنت گذاشته میرم و اونجا تو پیام خصوصی جواب میدم متاسفانه تو پیج شما راه ارتباطی پیدا نکردم برای همین بی پاسخ موند 
ندار به حساب بی ادبی و نامهربونی دوست گلم :) 
امروز آزمونم خیلی بد و افتضاح بود ؛ آزمونی که اونهمه انتظارشو کشیدم و قرار بود بترکونمش ، ولی از چهار هفته فرصتی که برای خوندن داشتم اصلا اصلا خوب استفاده نکردم و گند زدم . گند زدم و اعصابم داغون شد . ولی اینبار ، با همه ی داغون شدنای قبل فرق میکنه . اینبار میگم لازم بود که مثل خار بره تو چشمم این درصدا . تا مثل دفعه ی قبل نشه ، که اونهمه ذوق کردم از درصدام به عنوان آزمون اول و بعدش اون غرور بی جای '' من باهوشم من باهوشم '' باعث شد فک کنم با کم درس خون
 
من خیلی بدهکارم...
بخاطر همه عرق های نریخته، کارهای نکرده، زحمت های نکشیده
بخاطر همه نقص هایی که باید برطرف میکردم و نکردم
بخاطر همه وقت ها و انرژی ها و فرصت هایی که تلف کردم
بخاطر همه عادت ها و خصلت هایی که باید ایجاد میکردم و نکردم
بخاطر همه وقتهایی که ناامید شدم
بخاطر همه وقت هایی که مقاومت نکردم و تسلیم شدم
بخاطر همه بارهای روی زمین مانده ای که برنداشتم
 
بخاطر اینکه باور نکردم مهم ترین جای زمین ایستادم...
 
 
و قطعا لیاقت این شاهراهی که ب
سلام
یه دو هفته ایی شد که نبودم ، البته یه ماموریت کاری بود که به قرقیزستان رفته بودیم حالا بعدا در موردش مفصل مینویسم براتون
این دو هفته از هر گونه ارتباط با دنیای اطراف محروم بودم و واقعا دلم برا اینجا و بچه های با معرفتش تنگ شده بود ولی تجربه دنیای دور از تکنولوژی هم جالبه
 
پ.ن: دم دوستایی که همیشه یادمون میکنن هم گرم
پ.ن: قرقیزستان و کشورهای این مدلی به آدم یادآوری میکنن که قدر همین امکانات کم کشور رو هم بدونیم
پ.ن : ۷۶ تا وبلاگ و مطلب نخوند
و این رو ببیننننننننن: 
البته مهم ترین ویژگی شغل دلخواه من اینه که بشه توی خونه و درحالی که پشت میز کار خوشگلم که با سلیقه ی خودم مژگانیزه (!) شده نشسته ام انجامش بدم.که فعلا تحقیقی راجع به طراحی وب نکردم و نمیدونم از این جهت چه جوریاس.+اینو ۱۴ تیر ۹۶ نوشتم و از اول امسال که ۹۸ هست چنین شغلی رو دارم :)))) وای که فقط میتونم بگم شکر. شکر. شکر . شکر که هرچی من میخوام و به نفعمه رو بهم میدی خدای عزیزم. شکر شکر شکر شکر :) البته طراحی وب نیست اما مدل مورد علاق
دیروز حدود ده تا مطلب نوشتم
ولی نذاشتم اینجا
دیروز صبح همسرم رفت
و تا چهل روز
نمی بینمش...
هیچی نمیگم
هیچی نمیتونم بگم
فقط این روزها به شدت دل نازکم...
*
بهش گفتم
به قولم عمل کردم
جلوی هیچکس گریه نکردم
* این یعنی تو خلوتت گریه کردی؟
_ آره دیگه...
صداش یکم گرفته شد. گفت برا خدا گریه کن.
میدونستم داره قوی ام می‌کنه.
گفتم من هنوز مثل شما انقدر روحم بزرگ نشده...
نمی‌تونم...
*****
بعد ازدواج مون
من میتونم شدت ایثار همسران شهدا رو حس کنم
همسرم هم میگه الان دار
دو هفته گذشت، دو هفته مانده.
می خواستم بنویسم، موضوعی دلخواهم نبود. شاید به خاطر تابستان_نامه ی بلندی که قرار است اواخر شهریور منتشرش کنم، شوقی برای پستی دیگر نبود :)
بحث نوشتن شد. همیشه احساس می کنم نوشتن بزرگترین موهبتی بود که به من و خواندن، بزرگترین موهبتی بود که به بشر عطا شد. همیشه با خودم فکر میکردم، منِ درونگرا، اگر نوشتن را هم نداشتم، چطور برون ریزی می کردم؟ احتمالا منفجر میشدم!
من از هشت سالگی داستان مینوشتم. گاهی خاطره، و انشاهای مد
متن آهنگ جدید از یادها رفته با صدای حجت اشرف زاده

روز و شب به یاد عشقت ای یار همدم صدای گریه و بارانم 
 رفتم از یادت اما ای عشق تا ابد بیاد تو میمانم 
 عشقت را رها نکردم دست از پا خطا نکردم جز اسمت صدا نکردم 
 تا ناز تو را خریدم دل از هر کسی بریدم عشق دیگری ندیدم 
 خورشیدی شدی در هر روز من دور سرت بگردم 
 زیبایی این جهان را در چشمت خلاصه کردم
 جانا به تمام دنیا از عشق تو گفته بودم
 افسوس عاشقم نبودی از یاد تو رفته بودم 
 عشقت را رها نکردم دست از
اگر فکر کردین ماجراهای تولدم تموم شده، باید بگم کور خوندین! مگه من ول می‌کنم این ورود غرورآفرین به دهه چهارم زندگی رو؟چند روز بعد از تولدی که محیا برام گرفته بود، موقع انتشار عکس دسته‌جمعیِ اون روز، نوشتم که چقدر دوست داشتم بیشتر خودم رو توی آینه وجودتون ببینم! و نمی‌دونستم که موازیِ این پستم، محیا ازتون خواسته که چند خط درباره‌م بنویسید. که در قالب یه مجموعه منتشرش کنه.به نظرم بهترین هدیه‌ای بود که می‌شد برای سی‌سالگی یکی مثل من تهیه ک
تا سه شنبه صبح رو نوشتم
ششه شنبه بعد اون اتفاق تا خوابم برد بیدارم کردن برم مدرسه منم نرفتم ام نمیدونم اینجا رو گفتم یا نه عین مستا بودم گفتن بخواب خوابیدم رفتم مدرسه سر پودمان ریاضی
چهارشنبه تعطیل هیچ گهیم نخوردم نه یادم اومد رفتم خونه امان بزرگم نظافت چی اورده بود خونه رو تمیز کنه شنبه فاتحه دارن برای علی... من که هنوز باورم نمیشه خیلی خنده رو بود خونه ی مامان بزرگمو تو عمرم اینقدر تمیز ندیدم حیاطم تمیز کردن دلم میخواست بگیرم خودم تمیز کنم
آمار این ماه رو نگاه می کردم
چقدر کمرنگ بودم مهر ماه
کلا تعداد پست هایی که نوشتم نصف ماهای قبله
معلومه حسابی درگیر بودم این چند وقت
با خودم قرار گذاشته بودم وسط این حجم کارم ی هفته رو به خودم استراحت بدم
و برنامم رو سبک تر مشخص کنم
این شد که این هفته برنامم ی مقدار سبک تره
ادامه مطلب
فکر کنم یه مشکلی تو نوشتم هست هنوز کشفش نکردم متاسفانه... ولی سعی میکنم ادمیزادی تر بنویسم... اینم واسه این گفتم که خیلیا پستامو نمیخونن یا یه خط ازش میخونن یه چیزی میگن یا هم که از کامنتا یه کامنتی میذارن... البته بعضیام تا تهشو میخونن که مدیونشونم...
 
پ.ن: چند روزه میخوام پست بزارم درگیر یه عکسم فقط:( میخواستم یه عکس قشنگ بگیرم ولی نمیشه واسه اون عکس باید تا 20 فروردین صبر کنم... حالا صبرم بکنم دیگه ذوقم میپره... یا باید بیخیال بشم یا یه جور دیگه
Hojat Ashrafzadeh
Az Yadha Rafteh
#HojatAshrafzadeh
روز و شب به یاد عشقت ای یار 
هم صدای گریه و بارانم
رفته ام ز یادت اما ای عشق 
تا ابد به یاد تو میمانم
عشقت را رها نکردم 
دست از پا خطا نکردم 
جز اسمت صدا نکردم
تا ناز تو را خریدم 
دل از هر کسی بریدم 
عشق دیگری ندیدم
خورشیدی شدی که هر روز 
من دور سرت بگردم
زیبایی این جهان را 
در چشمت خلاصه کردم
جانا با تمام دنیا 
از عشق تو گفته بودم
افسوس عاشقم نبودی 
از یاد تو رفته بودم
عشقت را رها نکردم 
دست از پا خطا نکردم 
جز اسمت ص
سلام
میدونید خیلی خستم خیلیییی
از همه چی از دزس و این شرایط زندگی
از بچه های مدرسه و دوستام از فامیلام و خلاصه همه چی
1-درسام خیلی زیاد شده به شدت با زیستم مشکل دارم و مثل خر تو گل گیر کردم  اقای ن خیلی ازم توقع داره و گفته باید فیزیکم رو بالای 70 بزنم:(
 
2- راستش م خیلی بچه خوبیه ها به نظرم یکم به کمک نیاز داره من دوسش دارم و خب با همه شرایطش هم کناز اومدم و خب جمعه با ف دعوتش کردم خونه
مامانم یکم با م مشکل داره ولی خب مجبوره کنار بیاد
ه رو دعوت نکرد
بارها برایش نامه نوشتم که اگر نباشی همه چیز سیاه وخراب میشود،بارهاقربان صدقه ش رفتم وبارها برایش نامه های تکراری نوشتم اماهیچکدام را برایش ارسال نکردم،اخر او همین جاست کنار من،ازمن به من نزدیکتراست،من مینویسم و اومیخواند،من مینویسم مینویسم مینویسم تا ردی از حضور او در نامه هایم بیابم،هرلحظه که فکر کنی به فکرش هستم،من این روزهازیادبااو حرف میزنم،نامه مینویسم و...من میدانم او باز معجزه میکند ولبخند و ارامش عسلی برایم هدیه می اورد،من مید
سلام
من در هفته های گذشته کارهام رو نوشتم
مثل همون هایی که منتشرکردم
ولی اینبار منتشر نکردم
پس بدونید که مهمید
حتی نظرتون هم مهمه
حتی...
به تسامح وبی استواری کاری انجام کردن یا کلامی را گفتن (همون معنی "باری به هر جهت" توی لغت نامه بود :-D)
این بار هم یک پست برای خودم میسازم
برای ماه رمضان و در پایان ماه منتشر میکنم به امید خدا
برای من این ماه (که از نظر کاریِ من 30 روز هست) خیلی خیلی ویژه است
30 روز توی خونه هستم و خواب و بیدارم چپه میشه
و این فرصت منا
ما در استارتاپ نوکو تمام سعی خودمون رو میکنیم تا میتونیم برای خانواده ها چه مادر و چه پدر مطالب مفیدی را بسازیم در این بخش از مجله نوکو به توضیح کامل هفته های بارداری یا همان بارداری هفته به هفته پرداخنه ایم
بارداری هفته به هفته
شما میتونین به طور کامل از هفته چهارم بارداری که به طور مثال شروع بارداری هست تا هفته چهل و یکم بارداری که تقریبا زمان زایمان است بخونید.
....
برگای زرد ...
منو یاد تو میندازن...
چه زود رسید پاییز بازم..
....
نیستی ...
روزا دارن...
آروم آروم سرد میشن ...
غروبا دلگیرترن....
همه دنیا بهم میگن ..
نیستی!
....
این آهنگ رو میخونم...
مامان میگه :کی نیست؟
....
ترم از فردا شروع میشه ...البته که مشخصه هیچ کس از فردا نمیره ...اما پس فردا ...تجارت ۴ با یه استاد که روز اول لیست داره و حضور غیاب میکنه و دو نمره به حضور کامل میده ...!نتیجه اینکه عملا ترم از ۸ صبح یکشنبه شروع میشه !و میییره تا یکشنبه هفته بعد!تا ۷ مهر که حذ
این روزها که درگیر مادری و از شیر گرفتن طفل دوساله ام هستم، کاش می شد می نوشتم. می نوشتم از اینکه حس مادر به فرزند چیست و چرا هست و قرار است بودنش چه بکند با مادر، با فرزند...
اینکه تو داری از یک مرحله به مرحله ی بعد می روی، و من، و چه خبر است...
 
 
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل ما بین که کوه الوند است...
قرار بود دو هفته پیش داستان‌هایم را برای استاد بفرستم. تا امروز و الان، یک کلمه هم ننوشتم. آن قبلی‌ها را هم، ویرایش نکرده‌ام. 
آن قدیم‌ترها بیشتر و به‌تر می‌نوشتم. راحت‌تر و روان‌تر و دل‌نشین‌تر.
شاید این سال‌ها، هفت سال خشک‌سالی است. کاش این بار آبادانی در پیش باشد، باشد که طراوت و تازگی و شکوفایی نوشتن، دوباره بازگردد به این سرزمین.
پسربچه همبازیه دوران بچگیم، میلاد، ازدواج کرد، معتاد شد، طلاق گرفت، الانم زندانه؛ اونوقت من هنوز دفاع هم نکردم!! 
ولی اخبار حاکی از اینه که هفته بعد دفاع میکنم... بعدش دیگه هم میتونم ازدواج کنم، هم معتاد و هم طلاق و هم زندان!! 
پسربچه همبازیه دوران بچگیم، میلاد، ازدواج کرد، معتاد شد، طلاق گرفت، الانم زندانه؛ اونوقت من هنوز دفاع هم نکردم!! 
ولی اخبار حاکی از اینه که هفته بعد دفاع میکنم... بعدش دیگه هم میتونم ازدواج کنم، هم معتاد و هم طلاق و هم زندان!! 
دانلود آهنگ جدید حجت اشرف زاده به نام تا ناز تو را خریدم دل از هر کسی بریدم عشق دیگری ندیدم
Ahang ta naz to ra kharidam az harkasi boridam eshgh digari nadidam az Hojat Ashrafzadeh
روز و شب به یاد عشقت ای یار هم صدای گریه و بارانم ./!♬!رفته ام ز یادت اما ای عشق تا ابد به یاد تو میمانم ./!♬!عشقت را رها نکردم دست از پا خطا نکردم جز اسمت صدا نکردم ./!♬!تا ناز تو را خریدم دل از هر کسی بریدم عشق دیگری ندیدم ./!♬!
خورشیدی شدی که هر روز من دور سرت بگردم ./!♬!زیبایی این جهان را در چشمت خلاصه کردم ./!♬
نمی‌دونم چه‌جوریه که هر کجا فکر می‌کنم از نظر زمان‌بندی امور روی ریل افتادم و می‌تونم عینِ بچه‌ی آدم به کارهای شخصی، به موارد مربوط به شغلم، به مسائل خانواده، ماشین، ساختمون و... برسم؛ دقیقاً از همه چیز جا می‌مونم.
تصمیم گرفته بودم که منظم‌تر و پررنگ‌تر توی توییتر باشم اما نشد. هم ابزارهای تغییر آی‌پی اذیت می‌کنن و هم به خودم میام می‌بینم که دو روز نرفتم توییتر؛ نمیشه که منظم توش فعالیت کنم.
تصمیم گرفته بودم که کانال تلگرام رو تبدیلش
چقد هوا خوبه...منکه فردا نوبت ارائه ی پروژه ای رو ندارم که انجام ندادم تایپش نکردم و تستش هم نکردم...شما چطور؟؟منکه اصلا معدلم وابسته به سه واحد پیشرفته ی فاکی نیست...شما چطور؟منکه نمیخوام شب زلزله بیاد اصلا قیامت شه تا صبح نرسه...شما چطور؟
بسم الله الرحمن الرحیم
جمعه
22آذر1398
امروز روز تنبلی بود دیروز بعد از رسیدن به خونه تا ساعت 12 رو به بیهودگی گذروندم و بعد خوابیدم.
میدونید کلا از وقتی خواهرم برگشته تو این حدود 3 هفته کلا برنامه زندگی منم ریخته به هم قبلا ساعت 10 میخوابیدم 5 بیدار میشدم ، خیلی خوب درسا رو میخوندم و ... ولی این چند هفته هرچه رشتم پنبه شد و شدیدا زندگیم ریخته به هم.
بگذریم امروز صبح ساعت 11 تازه از خواب بیدار شدم همه قبل از من بیدار شده بودن و صبحانه رو خورده بودن منم ص
یک هفته تمام وقت داشتم که کارهای خیاطیم رو انجام بدم ولی این کاررو نکردم و سپردم به جمعه و شنبه که تو اونام گند زدم... 
اون از دیروز که همش بیرون بودم و مهمون داشتیم، اینم از امروز... صبح خواهری اومد دنبالم و رفتیم دنبال آرایشگاه که یه جای ارزون و خوب پیدا کردیم. موهای دختر خواهرمو که کوتاه کرد منم جلو رفتم واسه موخوره ای که چند وقت بود درگیرش بودم. بعد از این که کوتاه کرد وحشت کردم، از وسط کمر رسیده بود به نزدیک شونه هام... کلی غصه خوردم :( ازش پرسی
بعد از چند ماه، بالاخره اومدم و یه چرخی توی وبلاگا زدمخیلیا رفته بودن خیلیا بودن خیلیا هم در حال تصمیم گیری برای رفتن بودنخیلیا هم زیر اب بودن و به ظاهر خبری ازشون نبود دوست داشتم یه پست بنویسم و منتشر کنم، رفتم دیدم یه پست نیمه تموم توی پیش نویسام دارم اومدم کاملش کنم که دیدیم حالشو ندارم احتماا فردا منتشرش کنم تاریخ نوشتنش 27 فروردینه :|
98/3/18 بود که تصمیم گرفتم از کارها و اعمالم مراقبه کنم.
به مدت یک هفته انجامش دادم.
هفته دومش ولی ... 
ولی بله. کم کاری و غفلت کردم ... .
اما خداروشکر که الان می تونم ادامه بدم.
الحمدلله... .
از همین چهارشنبه تا جمعه ، هفته دوم مراقبه ام باشه خوبه.
ان شاء... .
یادم می‌آید قبل‌ترها شباهنگ عزیز در یک‌گوشهٔ بلاگستان گفته بود از یک‌جایی به بعد آدم دیگر نمی‌تواند دوستان جدیدی به حلقهٔ روابطش اضافه کند چون سال‌ها طول می‌کشد تا یک رابطهٔ قدمت‌دار و درست‌حسابی رقم زد و سخت می‌شود به‌هرحال. (نقل به مضمون.) 
به نظرم این حرف درست است. گویا هرچه سن آدم بیشتر می‌شود ترجیح می‌دهد دایرهٔ امنش را همانطور که هست نگه دارد. اضافه کردن آدم‌های جدید دشوار می‌شود و دل‌کندن از قدیمی‌ها دشوارتر. من نمی‌گویم ب
من فعلا رو ساعت هشت کوک شدم تا ببینم کی میتونم درستش کنم برگردم رو چهار. دیروز بعد این که نوشتم نمیتونم  کلی کار کردم فرانسوی خوندم کتابمو دست گرفتم. امروزم که از هشت نشستم پای کارم. کاش عقب موندگیمو جبران کنمو بهتر بشم. قرار شد با دوستام وسط هفته بریم نمایشگاه رو ببینیمو دیکه تنها نیستم برای دیدنش. خلاصه که همین. فعلا اخبار دیگه ای ندارم. بزن بریم که کلی کار رو سرم ریخته. دلم میخواد تلاشمو بکنم اگه شد که شد اگه نشد بیشتر تلاش میکنمو میگردم تا ا
یکی از دوستانِ جان نگرانه که من به خاطر گفتن جمله "من تا اول خرداد کارگاهمو افتتاح میکنم" چشم بخورم!!! برای رفقای چشم‌شور احتمالی این توضیح رو میدم که... من هنوز مکانی برای کارگاهم پیدا نکردم. مشکلات خیلی زیاد سد راهمو حل نکردم. و حتی وضعیت این روزا به شدت سخت شده. این جمله‌ها صرفا جمله‌های انگیزشی‌ای هستن که قراره روحیه منو حفظ کنن. همین :)
قک کنم حدود یه هفته پیش بود که یه متنی راجب اینکه مادرا احتمالا از طریق کار خونه خودشونو حتی تو بدترین شرایطم آروم میکنن نوشتم این هفته اومدم یکم بیشتر راجب ارامش صحبت کنم
این چند تا جمله ای که جلوتر میگم از کتاب مینیمالیسم دیجیتاله که نشر میلکان امسال منتشرش کرده و اوایل با فکر اینکه لابد توام میخوای همون حرفا رو بزنی بگی گوشی فلانه و اینا شرو کردم اما پر از چیزای جذاب بود. این تیکه ای که بیشتر دربارش مینویسم مربوط به خلوت و پیاده رویه.
این
این تو بودی کز ازل خواندی به من درس وفا را
این تو بودی کاشنا کردی به دل این مبتلا را
من که این حاشا نکردم از غمت پروا نکردم
دین من دنیای من از عشق جاویدان تو رونق گرفته
سوز من سودای من از نور بی پایان تو رونق گرفته
شکیلا آشفته حالی میخونه و من به این فکر میکنم که آدم نباید همه ی تخم مرغ هاش رو تو یه سبد بگذاره. کاش فقط یک نفر بودی.
سلام میکنم به خواننده هام.
من وقتی که شروع کردم به وبلاگ نوشتن یعنی حدود یک سال و نیم پیش هیچوقت فکر نمیکردم خواننده ای داشته باشم. مخصوصا این وبلاگ. چون یه جوری نوشتم که کمتر مث دلنوشته های بقیه بود. یه جوری نوشتم که کمتر کسی باش ارتباط میگرفت. اما در کمال تعجب الان بدون هیچ تبلیغاتی بیشتر از ۱۵ خواننده ی ثابت دارم.
کامنت هارو جواب ندادم. و تایید نکردم، اما همیشه خوندم و لذت بردم. یه بار هم عصبانی شدم و یکی از خواننده هامو بلاک کردم. که چون پیام
به توصیه‌ی دوباره‌ی یکی از دوستانم کتاب «سه دقیقه در قیامت» رو خوندم و این نظر رو براش در طاقچه ثبت کردم:
«کتاب مفیدی است که شرط بهره‌بردن از اون، خوندنش برای استفاده‌بردنه و نه برای نقد کردن؛ جزء اون دسته از کتاب‌هاست که بدک نیست چند وقت به چند وقت مطالعه‌ش کرد تا اثر اون در روزمره‌گی دنیا فراموش نشه و تازه بشه و تازه بمون.»
خدا رو چه دیدین؟ شاید خل شدم و بلندبلند خوندمش و تو کست‌باکس یا شنوتو منتشرش کردم؛ سعی هم می‌کنم که برای رضای خدا
امروز رفتیم من دو تا مانتو خریدم.البته فقط یه مشکی می خواستم ولی مامان و خانم فروشنده اصرار کردند که رنگ سبزش خیلییییییییییییییییییییییییییییییی به شما میاد و منم گوشام دراز شد و برش داشتم.مشکی 138 و سبز 155
و رسما ورشکست شدم.خب نتیجه چاقی است...یه چمدون مانتو دارم ولی به علت چاقی مفرط تنم نمیره و مجبوذم جدبد بخرم...
همون توصیه ای که به خواهری می کردم حالا گریبانگیر خودم شده.
راستی تو فیلم teacherیه جمله قشنگ از ناپلئون داشت:هر ساعتی که امروز هدر مید
جوون تر که بودم، مثلا ترم پنج لیسانس، وقتی یک روزم تلف میشد، به خودم می گفتم اشکال نداره، فردا جبران می کنی.
واسه نیم ترم ریاضی مهندسی، دو روز وقت داشتم که روز اولش فقط پنج ساعت درس خوندم.
همین انگیزه دادن و جبران کردنه باعث شد که روز دوم دوازده ساعت درس خوندم و اون امتحان رو ماکس کلاس شدم.
الان این یک هفته رو هیچ کار نکردم.
امیدوارم جبران کنم...
 
از چهارشنبه، شروع به نوشتن کردم. هر روز به پیش نویس اینجا سر می زدم. بیشتر می نوشتم. اما تصمیم ندارم منتشرش کنم. حقایقی را نوشتم که از منتشر کردنشان طفره می روم. شاید هم اصلا کار درستی نباشد. در هر صورت این را می دانم که با روحیه ی محافظه کارانه ام جور نیست و انتشارش نوعی سنت شکنی به حساب می آید. پس همان طور در پیش نویس ها نگهش می دارم و بعد پاک می کنم اش. غرض خالی کردن آن حقایق تلخ روی کاغذی مجازی بود که حاصل شد و پست نهم را، طور دیگری آغاز می کنم. ا
چند سال پیش شیما همین کلاس شبکه‌ای رو می‌رفت که الان می‌رم. انتهای سال بود رفته بودم پیشش در حال جمع و جور کردن و حرف زدن بودیم که برگشت بهم گفت راستی استاد بهمون گفته یه لیست سالانه بنویسیم؛ یعنی انتهای هر سال مشخص کنیم که برای سال بعد چی می‌خوایم و با جزئیات دقیق و جملات مثبت بنویسیمش انقدر گفت و حرف زد تا آخر سر راضیم کرد و با مسخره بازی نوشتم و بعدشم کلا فراموش کردم همچین چیزی رو نوشتم. سال بعد که داشتم وسایلمو مرتب می‌کردم اتفاقی اون لی
► ترتیب مسابقات لیگ در هفته های مختلف در جدول زیر آورده شده است: 

هفته 1
1 - 2
3 - 4
5 - 6
7 - 8

هفته 2
4 - 1
2 - 7
6 - 3
8 - 5

هفته 3
1 - 8
3 - 5
4 - 2
7 - 6

هفته 4
6 - 1
2 - 3
5 - 7
8 - 4

هفته 5
1 - 7
4 - 5
3 - 8
2 - 6

هفته 6
5 - 1
7 - 3
6 - 4
8 - 2

هفته 7
1 - 3
2 - 5
4 - 7
6 - 8

هفته 8
3 - 1
5 - 2
7 - 4
8 - 6

هفته 9
1 - 5
3 - 7
4 - 6
2 - 8

هفته 10
7 - 1
5 - 4
8 - 3
6 - 2

هفته 11
1 - 6
3 - 2
7 - 5
4 - 8

هفته 12
8 - 1
5 - 3
2 - 4
6 - 7

هفته 13
1 - 4
7 - 2
3 - 6
5 - 8

هفته 14
2 -1
4 - 3
6 - 5
8 - 7

► هرگاه تیمی بدون صاحب شود، در اولین فرصت پس از یکی از زمان های زیر، بات (bot)خواهد شد:- قبل از با
این یک هفته که مشهد بودم ...نه نوشتم...نه خوندم...نه هیچی...!
حالا یه عالمه کتاب هست...یه عااالمه ورقه سفید و خالی و یه من ...!به امام قول دادم ازش خواستم کمکم کنه ...که کتابمو تا آبان تموم کنم...
این هفته نرسیدم به بروز شده ها سر بزنم امروز ...حتمااااا...
خوابم بند نمیاد از این ور میوفتم ...اون ور ...تو ماشین گردنم بدجووور گرفته ...و با یه خواب طولانی مدت متوجه شدم دیگه نمیتونم تکونش بدم ...امان از تنگی کانال نخاعی ‌‌...اه!
بعد از ظهر شروع ترم جدید زبانه ...خدا ک
امتحان متون فقهم ....
تموم شد ...
فردا ساعت ۱۰ تا ۱۲ آخرین و به معنای واقعی کلمه غول مرحله اخر امتحانا رو تموم میکنم ...تجارت !
واقعا این ترم خودم نبودم ...
ینی این ترم هیچی نبودم ...
یه عالمه اعصابم خرابه ...خوابم میاد !و تجارتم قانون ها رو حفظ نکردم ‌...موندم قراره چی بشه تهش؟
هر چی بشه اما من یه دل سیر از فردا وقت دارم زبان بخونم و داستان بنویسم و برم باشگاه ...و از همممه مهم تر یه یه هفته رو برم اردبیل ...
یا مثلا تبریز ...از گرما پختم اینجااااا...
فقط من فر
دو ساعت پیش نماینده تو گروه نوشت که بچه ها فردا درمانگاه تعطیله. و من کتابو بستم! و از اون موقع تقریبا هیشکاری نکردم. یکم رفتم تو تراس، یه نخ سیگار کشیدم، یه لیوان چای خوردم، و بعد اومدم پشت میز نشستم و دستم رو زدم زیر چونه م و بیان رو هی بالا و پایین کردم دنبال چند تا وبلاگ که باب میلم باشه. از اون هفتاد هشتاد تایی که من دنبال میکردم، شاید فقط ده نفر مینویسن همچنان. اونا هم هفته ای، دو هفته ای یه پُستِ بخور و نمیر! یعنی میخوام بگم مثه خونه ارواحه
 اخر هفته هایم را شلوغ میچینم. انقدر که طی هفته کز میکنم روی تخت و خستگی اش را در. 
از دو هفته پیش، برنامه اخر هفته ای که گذشت و اخر هفته پیش رو را چیده بودم. این وسط فقط هماهنگی با ادمها برایم سخت است. خاصه با ادمهایی متفاوت با خودم که علاقه ای ندارند از سه هفته قبل تر، برنامه دیدار جمعه ساعت چهار عصرشان را قطعی کنند _ که حق هم دارند. 
عجیب انکه به بهانه مهم بودن معدل این ترم، هیچ کلاس و فعالیت جانبی برای خودم دست و پا نکردم. حالا طوری پر قدرت روزه
 اخر هفته هایم را شلوغ میچینم. انقدر که طی هفته کز میکنم روی تخت و خستگی اش را در. 
از دو هفته پیش، برنامه اخر هفته ای که گذشت و اخر هفته پیش رو را چیده بودم. این وسط فقط هماهنگی با ادمها برایم سخت است. خاصه با ادمهایی متفاوت با خودم که علاقه ای ندارند از سه هفته قبل تر، برنامه دیدار جمعه ساعت چهار عصرشان را قطعی کنند _ که حق هم دارند. 
عجیب انکه به بهانه مهم بودن معدل این ترم، هیچ کلاس و فعالیت جانبی برای خودم دست و پا نکردم. حالا طوری پر قدرت روزه
خب خب :)) بیشتر از یک هفته اومدنم به شهر دانشجویی میگذره و تقریبا میشه گفت هفته اول رو تو خوابگاه تنها بودم کلاسها تشکیل شدن همون هفته اول به لطف بچه هامون و خودم البته ! فقط مونده آزمایشگاه ها
بعد امروز که تمااام دانشگاه روز اول کلاسهای رسمیشونه ما پدر استادمون فوت شده بیکار میچرخیم
هیچی دیگه من تنها اومدم خوابگاه و خیلی جدی زبان میخونم و به این فکر میکنم که کمتر از یک ماه دیگه میم قراره باهام زبان کار کنه *_* دلم لک زده واسه کلاس زبان ..
آقاااا
دلم می خواهد بنویسم اما نوشتن سخت شده است. 
دیشب یک پست نوشتم، زیادی غمگین شد، منتشرش نکردم. 
به موضوع دیگری برای نوشتن فکر کردم و بعد یادم افتاد که ممکن است باعث سوءتفاهم برای بعضی ها شود، ننوشتم. 
خواستم آن دو اتفاق قشنگ را توصیف کنم، دیدم الان زمان خوبی برای گفتنشان نیست. 
فکر کردم یک نظرسنجی درباره فلان موضوع بگذارم و بعد گفتم خب چه اهمیتی دارد که دیگران در این مورد چه فکری می کنند وقتی این خودم هستم که باید به شناخت برسم.
خواستم باقیماند
ممنون از شارمین بابت چالش فوق العادش و ممنون از آرامم برای دعوت :)
1. اومدم بیان. جایی که حتی بهش فکر هم نمی کردم چون من هیچ وقت پست هام رو خودم نمی نوشتم توی وبلاگ های قدیمیم. (در واقع من اصلا سمت نوشتن نمی رفتم)
2. وقتی خانوم موشه بهم گفت که من سال دیگه همین موقع از شرش خلاص می شم.
3. قوس عقبم رو کامل کردم.
4. از نمایشگاه کتاب نزدیک به 18 تا کتاب خریدم که دوتا مجموعه بینشون بود. (تازه این جدا از تموم اون کتاباییه که الکترونیکی تو کیندلم خوندم)
5. می دونم
امروز روز خوبی نبود شاید چون اونجوری که باید کار نکردم. یعنی نتونستم کار کنم. صبح دیر از خواب بیدار شدم چون دیشبش بیدار مونده بودم تا دیر وقت چون مها یه برنامه کامپیوتری رو میخواست فعال کنه نمیتونستیم اخر سر امروز صبح پیداش کرد که مشکل برنامه حل بشه. منم اعصابم خورد بود که نمیتونستم کاری کنم براش رو من حساب کرده بود ولی خوبه اخرش درست شد اصلا یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد. خلااااصه که اینجوری. امروزم کار کردم اما کم از هر کدوم یه ذره اصلا
نساجی- شهر خودر  نتیجه: تساوی 
 
تراکتور- فولاد      نتیجه: تساوی
 
سپاهان - پیکان   نتیجه: سپاهان با اختلاف دو گل پیروز می‌شود.
 
پرسپولیس- سایپا:   نتیجه: پرسپولیس با اختلاف یک گل پیروز می‌شود.
 
پارس جنوبی- نفت مسجد سلیمان  نتیجه: تساوی  
 
گل گهر- ذوب آهن   نتیجه: تساوی ( اما نتیجه برنامه خیلی لب مرزی بود، احتمال برد با یک گل اختلاف برای ذوب آهن هم زیاده)
 
ماشین سازی - صنعت نفت آبادان     نتیجه: صنعت نفت با اختلاف یک گل پیروز میشود.
 
استقلال-
دقیقا از 3 اسفند شروع شد.منظورم ویروس کرونا است.نشستیم خونه تا ببینیم چی پیش میاد و هنوز هم ادامه داره.دوست ندارم بگم جنگ جهانی سوم..ولی انگار یه چیزی تو همین مایه هاست.روزهای سخت و آسون کنار هم گذشت.پویان تازه تازه به مهد عادت کرده بود که یک دفعه همه چیز عوض شد.انگار قراره با این ویروس زندگی کنیم.نمیدونم ولی دوست دارم امیدوار باشم که همه چیز خیلی زود درست میشه.و من دارم البته به برنامه جدیدم شکل میدم.یه زمانی نشستم اینجا نوشتم که قراره هر روز ت
هو الحبیب
 
پارسال نوشتم چنین شبی آخرین شب است برای خواب دیدن ... بعد کلی رویا را نوشتم که می شود امشب با آنها خیال بازی کرد ... آخرش هم که خب معلوم است ! نوشتم هیچ کدام آن رویاها تو نمی شود ... 
اما امسال ... خب ... ممممممم ... فکر می کنم شب مناسبی باشد برای بیدار شدن ... به جای اینکه چشمانمان را ببندیم به انتظار رویا دیدن، شاید بد نباشد بلند شویم و آرام آرام مهیای رویا ساختن ... سقفی بسازیم از جنس آسمان ... و ستاره هایی از جنس آرزو ... سالهاست خواب دیده ایم ...
با سلام
درسته که خدمت سربازی عمر ادم رو تلف میکنه ولی یه مزایایی هم داره. یه مثال بزنم من بی نظم بودم قبل از خدمت ولی بعدش خیلی با نظم شدم. ولی چون حرف زور تو کتم نمیرفت یه چند ماه اضاف خوردم. چیز خاصی هم نبود فرمانده گفت باید رو برجک شیفت بدی من قبول نکردم و من دو هفته پادگان نرفتم و بعدش که رفتم به دلیل سزپیچی و غیبت اضافه خدمت خوردم. من با فرمانده سر این موضوع دعوام شد و منو یه دو روز بازداشت کردن و پست خوب قبلیم رو ازم گرفتن. و...
 
موضوع انشا امرو ما این بود(خداییش خیلی بچه گونه اس)
من یه حدودیش که یادمه نوشتم:
باران وقتی می بارد دلتنگی هایت را می شوید و با خود می برد،حس عجیبی دارم وقتی باران می بارد،،،احساس سبکی و آرامش میکنم،این بهترین حسی است که من تجربه کرده ام
دوست دارم باران باشم و ببارم بی آنکه بدانم و بپرسم این کاسه های خالی از آن کیست،باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست

+تو کلاسم نوشتم فک نکنید رفتم از گوگل کمک گرفتم
ولی  خداییش خیلی چرت نوشتم
البته
صبح که بیدار شدم، اولین چیزی که دیدم، ایمیلی بود با عنوان «جراحی قلب». عنوان و متن ایمیل اون قدر مبهوت کننده بود که حتی نگاه نکردم ببینم از طرف کیه. در واقع وقتی به وسط‌هاش رسیدم، از نوع جمله‌بندی، خودم متوجه شدم که نویسنده باید دکتر شین باشه. بعدش هم اصلا توان اینو نداشتم که به صفحه‌ی گوشی نگاه کنم و دنبال اسم فرستنده بگردم. تنها کاری که تو اون لحظه تونستم انجام بدم یه ناله با آهنگ «وای... خدا» بود و بعد هم گریه. مطمئنم اگه سر پا بودم، اون لحظ
صحیفه سجادیه#دعا_سی_هشتم_1
دعای سیدالساجدین(ع) پوزش از حق الناس و رهایی از آتش:
اللَّهُمَّ إِنِّى أَعْتَذِرُ إِلَیْکَ مِنْ مَظْلُومٍ ظُلِمَ بِحَضْرَتِى فَلَمْ أَنْصُرْهُ، وَ مِنْ مَعْرُوفٍ أُسْدِىَ إِلَیَّ فَلَمْ أَشْکُرْهُ، وَ مِنْ مُسِى ءٍ اعْتَذَرَ إِلَیَّ فَلَمْ أَعْذِرْهُ، وَ مِنْ ذِى فَاقَةٍ سَأَلَنِى فَلَمْ أُوثِرْهُ، وَ مِنْ حَقِّ ذِى حَقٍّ لَزِمَنِى لِمُؤْمِنٍ فَلَمْ أُوَفِّرْهُ، وَ مِنْ عَیْبِ مُؤْمِنٍ ظَهَرَ لِى فَلَمْ
نوشتم و نوشتم و نوشتم، مثل تمام روزهای دیگری که نوشتم بلکه بتوانم چند خطی از شرح حال این روزهایم را برایتان بگویم اما ... اما افسوس که تمام نوشته‌هایم ناتمام ماند ، انگار که سکوتی بر من حاکم شده است که نمی‌توانم با هیچ نیرویی از دستش رهایی یابم، شاید هم این روزها تمام من خواهان همین سکوت است ... نمی‌دانم، هر چه که هست درونم آشوب است و بیرونم میل به سکوت ... بگذریم !
شما از احوالاتتان بگویید، این روزهایتان چطور می‌گذرد ، یا به قول زنگ انشاء " تاب
روی زمین خاکی داشتم با نوک کتونی کلمه می نوشتم...اسم تو رو نوشتم مربی تنیسم اومد. شتابزده کف کتونی رو روی اسمت کشیدم خاک پخش و پلا بشه تو نخونه. 
در همین احوالات شاعرانه بودم یکی گوشه چادر برزنتی روی زمین رو پس زد اومد داخل توپهای ضربه های خارج از کادر زمین رو برگردوند به سبد. من هوارم رفت هوا که آقا نمیبینی حجاب نداریم! چرا اومدی داخل؟! اقاهه گفت بله دیدم اما شما هم مثل خواهرم؛ عیبی نداره! :/
 
وقتی افسرده میشم هیچی برام مهم نیس
برام مهم نیس مامان کدو میگیره حلوا شو درست میکنه
برام مهم نیس تو اونشب ماکارونی نخوردی
برام مهم نیس دو کیلو اضافه کردم
برام مهم نیس هنوز اجرا ها و مومنتا و ریکشنا رو ندیدم
مهم نیس صورتمو پاک نکردم
مهم نیس پوست موز نزدم
مهم نیس پستام چقد لایک میخوره
مهم نیس تو چرا یه قرنه آن نمیشی
مهم نیس شام چی داریم..
مهم نیس .. هیچی!
مهم اینه که من اشتباه کردم..
بدم اشتباه کردم..
و یه دونه اشتباهم نکردم
پشت سر هم کردم..!
فقط کردم
امروز تونستم ساعت چهار این طورا دوباره بیدار شم. هووورااا. خب فکر میکردم خواب میمونم اما بیدار شدم‌. دارم شهرام ناظری گوش میدم هنوز شروع نکردم البته نوشتم اول کارایی رو که باید انجام بدمو تا شب که بیخودی هدر ندم وقتو. احتمالا یا امروز یا فردا کتابم تموم میشه. خیلی زوده نه؟ چون نشستم پاش یعنی خب این کتابو دوست دارم چون در مورد چیزی هست که بهش علاقه دارم و دغدغه امه. اینقدر گشنمه که الان نمیتونم کار کنم. منتظرم حاضر شه چایی. همین امروز رو شروع کن
همین یکی دو هفته پیش تقریبا همه‌ی چت‌های تلگرامم رو پاک کردم.
توی همین مدت، دو نفر ازم یه مکالمه‌ی قدیمی رو خواستن و وقتی گفتم «متاسفانه پاک کردم» هر دو گفتن «من هم پاک کردم، ولی بعد پشیمون شدم.»
همون موقع با خودم فکر کرده بودم «از چی می‌خوام پشیمون بشم آخه؟»
امروز صبح که می‌خواستم یه فایل برای سایه بفرستم و چت‌مون توی تلگرام رو پیدا نکردم، یادم افتاد که اون رو هم پاک کردم.
فکر کردم «شاید الان وقت پشیمونیه. نه شماره‌ی سایه رو دارم، نه username
اینم برگه‌ی چک لیست دو هفته آخر اسفند. کلیک (+)
پایین هر روز توضیحات در خصوص هر روز رو نوشتم. مثل اینکه مهمون بودیم یا نه. 
رنگ صورتی در بخش (ناهار و شام) یعنی غذا رو خودم درست کردم.
رنگ صورتی در میان‌وعده‌ها به معنای خوردن میان وعده است.
برای بعضی از کارها مثل مطالعه‌ها خودم یک سقفی رو برای هر روز تعیین کردم که اگر به حد نصاب می‌رسید، صورتی رنگ میشد. که این حد نصاب رو ننوشتم. فقط در مورد قرآن رو نوشتم که حداقل ۷ صفحه بود.
در مورد نماز‌ها، ملاک ه
امروز وقت کردم تا دستی سر و روی گوشیم، لپ‌تاپ، مرورگر، وبلاگ و شبکه‌های اجتماعی بکشم. یه موقع‌هایی احساس می‌کنم که خیلی دارم وقت صرفشون می‌کنم و یه موقع‌هایی هم به خودم میگم چرا من مثل بقیه وقت نمی‌کنم هویت مجازیم رو سروسامون بدم؟
البته که الان از وضعیت زندگی دوم خودم در فضای مجازی (یا به قول دکتر قالیباف، فجازی!) راضی‌ام. فقط مثل زندگی اصلی، منظم نیست؛ که خب بخش زیادیش دست من نبوده و در آینده هم نخواهد بود.
این روزها با یه استارتاپِ تقری
در حال خوندنش هستم . چقدر روال زندگی اون زن برام قابل درکه . چند خط و بند که می خونم کتاب رو می بندم ! طاقباز کف اتاق دراز میکشم و به سقف خیره میشم . به خودم که میام می بینم دقایق طولانی به هیچ چیزی فکر نکردم ... 
هنوز تمومش نکردم . برای خوندن کتاب باید سرم دنج باشه . فعلا انواع صداها توی سرم موج مکزیکی میزنه ... تمرکز خوندن کتاب رو ندارم ولی دلم میخواد تمومش کنم ... اطلاع از عاقبت سرنوشت اون زن برام جالبه . 
بی مقدمه بگم : بیاید حرف بزنیم با هم ...
خیلی سعی کردم این روزا با این همه اتفاق بدی که افتاد، با اطرافیانم حرف نزنم راجع به این موضوع های اخیر. هر دفعه عکسا و کلیپای کشته شده های هواپیما رو دیدم، بغض کردم. ولی سعی کردم با کسی share نکنم و حال بقیه رو بدتر نکنم ... اما غم و غصه این چند روز مونده تو دلم. حتی میتونم بگم خشمگینم اما ناامید. امیدی برای ابراز خشمم ندارم. سعی می کنم فروبخورمش. و این حرف نزدن، داره خفم می کنه!
نه تنها در این مورد با کسی صحبت نکر
اونقدر خارج برنامه نوشتم که رسیدیم به برنامه، امروز پنج‌شنبه است :(
می‌دانم باید بلند شوم و بروم دنبال معنای تنهای‌هایم بگردم، نمی‌توانم بلند بشم چون هنوز به اندازه کافی سوگواری نکردم، همین چند وقت قبل بود که هارد دو ترابایت‌م دیگه به کامپیوتر وصل نشد، اولش فکر کردم شوخی است، باور نکردم، بعد عصبانی شدم از دست خودم، از دست لیلی شروع کردم به پرخاش که چرا هارد را گذاشتم فلان جا و چرا به هارد من دست زدی؟ بعدش شروع کردم به نذر کردن (یه ocpd واقع
دارم فکر میکنم این سبک نوشتم موضوعات و مطالبم چی رو در خواننده در مورد من القا میکنه؟ نمیدانم. مهم هم نیست چون دیس ایز وات ای ترولی ام!
یس آی کر ابوت دیز سینگز!
۷ و ۱۵ صبح: نرمال استراکچر و فانکشن و تموم کردم‌.
9 و 50 صبح: اومدم دانشکده بلکه خانوم دکتر خوشگل فقط خوشگل رو ببینم ولی خب نبودن! نشستم خودم اینقد با این اپه ور رفتم که فهمیدم جریان چیه و چه اشتباهی میکردم! میخاستم پیش ایزاک هم برم و چسناله کنم که دانشجوهات تنبل اند ولی منشی اش گفت سرش خیلی
ممنون از دوستای همیشگی که تو پست قبل کامنت گذاشتین متاسفانه هنوز تایید نکردم... یه نگاه به تاریخچه وبلاگم انداختم. حس خوشی عجیبی اومد تو جونم. اونم اینکه از وقتی جوجه دانش آموز دوم ریاضی بودم وبلاگو دارم تا الان که ۸ ساااال گذشته. دفتر خاطراتی که برخلاف سایر حماقتام حذفش نکردم. یه جاهاییشو بلاگفا قورت داد ولی خب بهتر از هیچیه... و دانشگاه چه راحت این همه سال رو مثل آب خوردن از ما گرفت که گذر رو حس نکردیم... ۸ سال واقعا عمر زیادیه
مدتی بود تعجب می کردم از اینکه نیستی 
پیام‌ میدم جواب نمیدی 
پست هات و میخوندم و بهت راجبشون میگفتم
حالت و می پرسیدم ....
نگو دو طرفه بود 
من خیلی وقته ازت پیامی دریافت نکردم 
نمیدونم مشکل از کجاست 
تنها راهی که به ذهنم رسید اینکه پست بزارم 
 
+سلام خواهرم 
رسم برادری رو به جا آوردم و اصلا ترک نکردم 
اما چه کنم متوجه نشدم که مشکل اینه که نه پیام های تو به من رسید نه پیام های من به تو 
امیدوارم بتونی توی این‌پست نظر بزاری و بهم‌نشون بده 
من آخر هفته ها رو دوست دارم چون تو، این روزا پیش مادرتی و خوشحالی. من تمام طول هفته برای آخر هفته لحظه شماری می کنم چون تو بی صبرانه منتظر رسیدن این روزی. بعد از آشنایی ما بهترین روز هفته در نظرم، از یکشنبه به پنجشنبه تغییر کرد چون روزی بود که تو بدون استثنا هر هفته منو دعوت می کردی خونتون. من، تو و مادرت. فقط خودمون سه تا. خونه ی مادرت تو خوشحال بودی. می خندیدی. لبخند یک لحظه هم از صورتت پاک نمی شد. تو مادرتو بی هوا بغل می کردی. هی بهش می گفتی که دل
شاید کلاس چهارم بودم که از یکی از پسرهای فامیل خوشم می آمد آن هم به خاطر این که فکر میکردم آدم حتما باید از یکی خوشش بیاید و یکی را داشته باشد که دوست داشته باشد در آینده با او ازدواج کند و تنها پسری ک در دسترس بود و سنش هم به من می آمد او بود.
دوران راهنمایی اکثر بچه های کلاسمان عاشق یک نفر بودند و من هم با ذوق اسم او را به همه میگفتند.هر چند خودش نمیدانست .
یادم هست اول دبیرستان که بودم با لاک غلط گیر اول اسمش را روی نیمکتم نوشته بودم.اوجش همان او
عصری رفتم دکتر. دارو هامو زیاد کرد. هرچی بودو گفتم. بعدش پیش روانشناسم وقت داشتم. خیلی خوب بود. اینو الان دارم میگم اولش مسخره میومد برام. مسخره نه ها زیاد باور نداشتم به این چیزا مثل هیپنوتیزم! خیلی اضطراب داشتم بعدش اما اصلا انگار عضله هام از هم باز شده بود یه ارمش عجیبی داشتم. شاید بگی اینا تلقینه ولی واقعا این چیزی بود که تجربه کردم. کاش میشد بیشتر میرفتم پیشش :( یعنی زود به زود ولی فعلا که نمیشه. خبر دیگه ای نیست از صبح دارم زبان میخونم اخرم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها